حرف های دلنشین من و تو | ||
|
پیرمردی تنها زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
مرد را به عقلش نه به ثروتش زن را به وفايش نه به جمالش دوست را به محبتش نه به کلامش عاشق را به صبرش نه به ادعايش مال را به برکتش نه به مقدارش خانه را به آرامشش نه به اندازه اش غذا را به کيفيتش نه به کميتش درس را به استادش نه به سختیش دانشمند را به علمش نه به مدرکش مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش دل را به پاکیش نه به صاحبش جسم را به سلامتش نه به لاغریش سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش انسان های بزرگ دو دل دارند؛
خوشبختی ما در سه جمله است تجربه از دیروز استفاده از امروز امید به فردا ولی حیف که ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم حسرت دیروز اتلاف امروز ترس از فردا
دوباره بغض، دوباره شب اگر خوشبختی را برای یک ساعت می خواهید ؛
روزی دوباره به سراغم خواهی امد . ولی می دانم که شادابی ات را در پس جاده های جوانی گم کرده ای . ولی باز هم پذیرایت خواهم بود . اگر چه فانوس قلبم سوسو می زند و تکه های شکسته قلبم که تو سالها پیش با بی رحمی آن را شکسته ای . ولی باز هم پذیرایت خواهم بود . پس از آمدنت ، در زلال چشمانت خیره خواهم شد و به تو خواهم گفت : که سالهای زیادی را به انتظارت نشسته ام
دلم برای سادکی های کودکی ام تنگ شده برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ اتفاق بدی نبودم برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال میگذاشتم لحظه ای بی هیچ فکر و خیال مبهم خواب را مهمان چشمهای بی گناهم میکردم و تا صبح رویاهایسپید و ابی میدیدم دلم برای ارزوهای کودکی ام تنگ شده برای خواندن شعرها و کتابهای داستان یکی بود یکی نبود! دلم تنگ شده برای رها شدن در اغوش خواستنی پدرو نوازشهای گرم مادر . دلم تنگ شده برای قاصدکی که میگفتند خبر های خوب می اورد . دلم برای حس و حال ناب کودکی و ارزوهای بی ریایش تنگ شده...
یه شوهرم نداریم که توی مهمونی های خونوادگی مجبور نشیم کنار ِ دخترای ترشیدۀ فامیل بشینیم ! یه شوهرم نداریم قبل از ازدواج چون ما بهش جواب مثبت نمی دادیم می خواسته خودش رو از پشت بوم پرت کنه ، بعد از ازدواج وقتی با اخلاقش آشنا شدیم و دیدیم نمی تونیم تحمل کنیم، خودمون این لطف رو در حقش کنیم ! یه شوهرم نداریم وقتی بهش اس میدیم ؛ ” کجایی؟ ” یا ” داری چیکار میکنی؟ ” , فک نکنه میخوایم چکش کنیم و بدونه از سر دلتنگیهُ بگه ؛ تو فکر عجیجمم که باز دلتنگ شده ! یه شوهرم نداریم شب که دیر میاد خونه ببینه رو کاناپه خوابمون برده دلش بسوزه دیگه دیر نیاد! یه شوهرم نداریم ازمون بپرسه غیر از من چند تا خواستگار داشتی؟ مام بهش بگیم عزیزم مهم نیست چند نفر منو می خواستن، مهم اینه که من فقط یه نفرو خواستم! بعد اونم ذوق مرگ بشه، پرواز کنه و گیر کنه تو پنکه سقفی! یه شوهرم نداریم فامیلیش دریایی باشه اسم دخترمونو بذاریم پری! یه شوهرم نداریم وقتی یکی ازش می پرسه چه وقتایی از MP3 استفاده میکنید ؟ بگه وقتایی که خانومم نیست و دلم گرفته !! خداي عزيز! خداي عزيز! خداي عزيز!
خداي عزيز! گنه کردم گناهی پر ز لذت خواستم بر غم بتازم فرصتي پيدا نكردم فرصتي آمد به دستم مهلتي پيدا نكردم خواستم در خلوتي با محرمي رازي بگويم هم كلامي محرمي هم صحبتي پيدا نكردم
سوختم باران بزن شايد تو خاموشم كني شايد امشب سوزش اين زخم ها را كم كني آه باران من سراپاي وجودم آتش است پس بزن باران بزن شايد تو خاموشم كني
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید. زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن. زن پرسید: چرا؟..............
ادامه مطلب زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و
اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت:
آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر میکردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش مینشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد میشدم !!!
مردها نامردترین موجوداتند تا زمانی عشق می ورزند که بدانند زن اسیر آنها نشده و هنگامی که قلب زن را تسخیر کردند با تمام مردانگی ناجوانمردی می کنند با تو زندگی ام زیر و رو شد ، حال من از این رو به آن رو شد خداي من خداييست كه ....
اگر سرش فرياد كشيدم ؛ به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند ، با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند .... و مي گويد : ميدانم جز من كسي نداري ... !!!
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
|
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |