حرف های دلنشین من و تو

پیرمردی تنها زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است ، نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, ] [ 11:20 ] [ مرتضاااااااا ]

 

 مرد را به عقلش نه به ثروتش

 زن را به وفايش نه به جمالش

 دوست را به محبتش نه به کلامش

 عاشق را به صبرش نه به ادعايش

 مال را به برکتش نه به مقدارش

 خانه را به آرامشش نه به اندازه اش

 غذا را به کيفيتش نه به کميتش

 درس را به استادش نه به سختیش

 دانشمند را به علمش نه به مدرکش

 مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش

 نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش

 شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش

دل را به پاکیش نه به صاحبش

 جسم را به سلامتش نه به لاغریش

  سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, ] [ 11:9 ] [ مرتضاااااااا ]

انسان های بزرگ دو دل دارند؛


دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, ] [ 10:51 ] [ مرتضاااااااا ]

 

خوشبختی ما در سه جمله است 

تجربه از دیروز

استفاده از امروز

امید به فردا

ولی حیف که ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم 

حسرت دیروز

اتلاف امروز

ترس از فردا

 

 

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, ] [ 10:31 ] [ مرتضاااااااا ]

دوباره بغض، دوباره شب

سکوت خیس چشم ها

دوباره من، دوباره تو

بدون لمس دست ها

سوای من، سوای تو

دوباره این دوباره ها

دوباره می شود دلم

خراب این دوباره ها

اگر که نیست دست تو در این سکوت خیس شب

ولی دل خراب من خوش است به این دوباره ها

بیا که دست گرم تو

دوای این دوباره هاست

دوباره اشک دوباره غم دوباره اوج دردهاست

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ] [ 17:52 ] [ مرتضاااااااا ]

اگر خوشبختی را برای یک ساعت می خواهید ؛
چرت بزید.....

اگر خوشبختی را برای یک روز می خواهید؛
به پیک نیک بروید...

اگر خوشبختی را برای یک هفته می خواهید ؛
به تعطیلات بروید...

اگر خوشبختی را برای یک ماه می خواهید ؛
ازدواج کنید...

اگر خوشبختی را برای یک سال می خواهید ؛
ثروت به ارث ببرید...

اگر خوشبختی را برای یک عمر می خواهید؛
یاد بگیرید، کاری را که انجام می دهید ، دوست داشته باشید

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ] [ 17:49 ] [ مرتضاااااااا ]

مهربانم
دیگر نگران تنهایی من نباش

این روزها
دل خوش به محبت غریبه ای هستم
و فانوسی که
 گهگاه تو برایم روشن می کنی

بیاندیش به بادبادک های بر باد رفته
و کوکانی که
 پشت چراغ های قرمز
به جای بادبادک
 معصومیتشان را به باد می دهند

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ] [ 17:45 ] [ مرتضاااااااا ]

روزی دوباره به سراغم خواهی امد . ولی می دانم که شادابی ات را در پس جاده های جوانی گم کرده ای . ولی باز هم پذیرایت خواهم بود . اگر چه فانوس قلبم سوسو می زند و تکه های شکسته قلبم که تو سالها پیش با بی رحمی آن را شکسته ای . ولی باز هم پذیرایت خواهم بود . پس از آمدنت ، در زلال چشمانت خیره خواهم شد و به تو خواهم گفت : که سالهای زیادی را به انتظارت نشسته ام

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ] [ 16:23 ] [ مرتضاااااااا ]

دلم برای سادکی های کودکی ام تنگ شده برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ اتفاق بدی نبودم برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال میگذاشتم لحظه ای بی هیچ فکر و خیال مبهم خواب را مهمان چشمهای بی گناهم میکردم و تا صبح  رویاهایسپید و ابی میدیدم دلم برای ارزوهای کودکی ام تنگ شده برای خواندن شعرها و کتابهای داستان یکی بود یکی نبود! دلم تنگ شده برای رها شدن در اغوش خواستنی پدرو نوازشهای گرم مادر . دلم تنگ شده برای قاصدکی که میگفتند خبر های خوب می اورد . دلم برای حس و حال ناب کودکی و ارزوهای بی ریایش تنگ شده...

 

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ] [ 16:17 ] [ مرتضاااااااا ]

یه شوهرم نداریم که توی مهمونی های خونوادگی مجبور نشیم کنار ِ دخترای ترشیدۀ فامیل بشینیم !

یه شوهرم نداریم قبل از ازدواج چون ما بهش جواب مثبت نمی دادیم می خواسته خودش رو از پشت بوم پرت کنه ، بعد از ازدواج وقتی با اخلاقش آشنا شدیم و دیدیم نمی تونیم تحمل کنیم، خودمون این لطف رو در حقش کنیم !

یه شوهرم نداریم وقتی بهش اس میدیم ؛ ” کجایی؟ ” یا ” داری چیکار میکنی؟ ” , فک نکنه میخوایم چکش کنیم و بدونه از سر دلتنگیهُ بگه ؛ تو فکر عجیجمم که باز دلتنگ شده !

یه شوهرم نداریم شب که دیر میاد خونه ببینه رو کاناپه خوابمون برده دلش بسوزه دیگه دیر نیاد!

یه شوهرم نداریم ازمون بپرسه غیر از من چند تا خواستگار داشتی؟ مام بهش بگیم عزیزم مهم نیست چند نفر منو می خواستن، مهم اینه که من فقط یه نفرو خواستم! بعد اونم ذوق مرگ بشه، پرواز کنه و گیر کنه تو پنکه سقفی!

یه شوهرم نداریم فامیلیش دریایی باشه اسم دخترمونو بذاریم پری!

یه شوهرم نداریم وقتی یکی ازش می پرسه چه وقتایی از MP3 استفاده میکنید ؟ بگه وقتایی که خانومم نیست و دلم گرفته !!

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ] [ 15:38 ] [ مرتضاااااااا ]

خداي عزيز!
به جاي اين که بگذاري مردم بميرند و مجبور باشي آدماي جديد بيافريني، چرا کساني را که هستند، حفظ نمي‌کني؟

خداي عزيز!
شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمي‌کشتند،

خداي عزيز!
شرط مي‌بندم خيلي برايت سخت است که همه آدم‌هاي روي زمين رو دوست داشته باشي. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولي من هرگز نمي‌توانم همچين کاري کنم.

 

خداي عزيز!
آدم‌هاي بد به نوح خنديدند و گفتند: "تو احمقي چون روي زمين خشک کشتي مي‌سازي" اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جاي اون بودم همين کار رو مي‌کردم.

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ] [ 12:58 ] [ مرتضاااااااا ]

گنه کردم گناهی پر ز لذت

درآغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه عشق

ترا می خواهم ای جانانه من

ترا می خواهم ای آغوش جانبخش

ترا ای عاشق دیوانه من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

[ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ] [ 12:18 ] [ مرتضاااااااا ]

خواستم بر غم بتازم فرصتي پيدا نكردم

فرصتي آمد به دستم مهلتي پيدا نكردم

خواستم در خلوتي با محرمي رازي بگويم

هم كلامي محرمي هم صحبتي پيدا نكردم

 

سوختم باران بزن شايد تو خاموشم كني

شايد امشب سوزش اين زخم ها را كم كني

آه باران من سراپاي وجودم آتش است

پس بزن باران بزن شايد تو خاموشم كني

[ یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, ] [ 21:17 ] [ مرتضاااااااا ]

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟

زن گفت: نه.

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.

مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.

زن پرسید: چرا؟..............

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, ] [ 17:40 ] [ مرتضاااااااا ]

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
 
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و
 
اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
 
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
 
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
 
هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
 
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:
 
 آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
 
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
 

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
 
 یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
 
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
 
مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!


 

[ یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, ] [ 17:22 ] [ مرتضاااااااا ]

 

مردها نامردترین موجوداتند

تا زمانی عشق می ورزند که بدانند زن اسیر آنها نشده 

و هنگامی که قلب زن را تسخیر کردند با تمام مردانگی ناجوانمردی می کنند

[ شنبه 17 تير 1391برچسب:, ] [ 20:55 ] [ مرتضاااااااا ]

با تو زندگی ام زیر و رو شد ، حال من از این رو به آن رو شد

با تو گذشتم از پلهای تنهایی ، رسیدم به اوج آسمان آبی

عطر تو میدهد به من نفس ، با تو رها شدم از آن قفس

آمدی و گرفتی دستهایم را ، باور ندارم با تو بودن را

میدهد به من هوای عشق نفسهایت ،میدهد به من شوق زندگی گرمی دستهایت

بپذیر که دنیای عاشقانه ما همیشگیست ، عشق در قلب من و تو ماندنیست

هر چه دلم خواست همان شد و اینگونه شد که دلم عاشقت شد

مرا در زیر سایه قلبت جا دادی و همین شد که قلبم به عشقت پناه آورد

آری با تو دیگر عشق قصه نیست ، حقیقت است این روزها و لحظه ها

حقیقت است که دوستت دارم ، حقیقت است که با تو هیچ غمی ندارم

حقیقت است که دنیا را نمیخواهم بی تو ، مگر میشود این زندگی بدون تو؟

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:, ] [ 18:36 ] [ مرتضاااااااا ]

خداي من خداييست كه ....
اگر سرش فرياد كشيدم ؛
به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند ،
با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند ....
و مي گويد : ميدانم جز من كسي نداري ... !!!
[ جمعه 16 تير 1391برچسب:, ] [ 17:36 ] [ مرتضاااااااا ]

روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!

 

[ جمعه 16 تير 1391برچسب:, ] [ 17:5 ] [ مرتضاااااااا ]

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…


[ جمعه 16 تير 1391برچسب:, ] [ 16:51 ] [ مرتضاااااااا ]
صفحه قبل 1 ... 48 49 50 51 52 ... 58 صفحه بعد
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم که مطالب این وبلاگ مورد استفاده شما قرار گیرد. چهار چيز است که قابل بازيابي نيست سنگ پس از پرتاب شدن، سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپري شدن.