حرف های دلنشین من و تو | ||
|
عجبــــ وفـــايـــي دآرد اين دلتنگــــي...!
حکایت عجیبیست گفتــــه بودم لَب تَر کُني
آهــــاے آدم هــــا (!)
گاهي حس ميكنم اينجايي و باهات حرف ميزنم
اونقد بهم نزديكي كه ميام كنارت بهت دس ميزنم يه وقتاييم كه خيلي دلتنگت ميشم بغلت ميكنم اونقد بهت وابستم كه دارم باهات زندگي ميكنم وقتی تو نیستی …
پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
این روزها حالم خراب است
میگن اونی که واقعا دوست داشته بـاشه .. یعنی منو دوست نداشت که راحت ازم دل کند ؟
من دیوانه نیستم فقط کمی تنهایم به من نخند ، من هم روزگاری عزیز دل کسی بودم الان دیگر عزیز دلش نیستم
همیشه در سختی ها به خودم می گفتم
دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
انصاف نیست …
اینکه باید فراموشت می کردم را
بازمم چای شکر داره که این سایت مشکلش حل شد و ما تونستیم بیام و مطالب بزاریم داخل سایتمون از بس اومده بودم و میگفت کد تصویر وارد شده اشتباه هست دیگه خسته شده بووودم خوووووووووووش اومدم بازاووووومدم
خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟ خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد. تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت… شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….! دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند… دردش گفتنی نبود….!!!! زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن… چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد… امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد… دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
|
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |